داستان با این جملات آغاز میشود:
"من کرو هستم. وقتی نوزاد بودم، مرا توی قایقی قدیمی راهی دریا کردند و دریا مرا مثل دانهای سوار بر امواج به جزیرهای کوچک رساند. اُش کسی بود که مرا پیدا کرد و به خانهاش برد. کسی که یادم داد چطور در آن جزیرهی کوچک ریشه بدوانم و چطور در شرایط آفتابی و بارانی، خوب رشد کنم و معنای حقیقی شکوفا شدن را بفهمم.
جزیرهای که ما در آن همدیگر را پیدا کردیم کوچک ولی ثابت و پابرجا بود. چون به ستون صخرهای سیاهرنگ و بزرگی متصل شده بود که محافظ و جانپناه کلبهی ما بود. کلبهی متزلزل ما از تکههای بهجامانده از کشتیهای غرقشده روی بستری از خاک و لجن ساخته شده بود. باغچهای کوچک و قایقی بادبادنی کنار کلبه قرار داشت. قایق تنها وسیلهای بود که ما را به جاهایی که پاهایمان قادر به رفتن نبود میبرد. تمام داشتههایمان همینها بود و ما حس میکردیم که در این دنیا به هیچچیز دیگری نیاز نداریم؛ حداقل آن اوایل اینطور بود ..."